اخبار فارسی

اخبار روز ایران و دنیا در اینجا

اخبار فارسی

اخبار روز ایران و دنیا در اینجا

ماجرای جالب خواندن درس طلبگی رضا کیانیان | اتفاق عجیبی که روز عمامه‌گذاری افتاد !

ماجای جالب خواندن درس طلبگی رضا کیانیان | اتفاق عجیبی که روز عمامه‌گذاری افتاد !

شروع به خواندن درس طلبگی نزد آقای ابطحی کردم و روز عمامه‌گذاری مرا با چالشی جدی مواجه کرد. نگرانی از اینکه با عمامه گذاردن، دیگر نمی‌توانم به تئاتر و سینما بروم یا موسیقی گوش کنم، ذهنم را مشغول کرده است.

به گزارش پارس نیوز ، خبرآنلاین نوشت: رضا کیانیان زندگی پرفراز و نشیبی دارد. حتی به دنیا آمدنش هم حکایتی است. در مشهد با برادربزرگش کار تئاتر می‌کند و در همین ایام است که با چهره‌های مذهبی همچون دکتر علی شریعتی و شهید بهشتی آشنا می‌شود؛ اما ذهن جست‌وجوگر او رهایش نمی‌کند و به سمت چریک‌های فدایی خلق می‌رود. در این میانه، کاری را که بی‌وقفه دنبال می‌کند و هرگز از آن دست برنمی‌دارد، تئاتر و اجرای نمایش است. رضا کیانیان بعد از مدتی به خط سوم می‌پیوندد و این آخرین کاوش او در فعالیت‌های سیاسی است؛ دستگیر، زندانی و آزاد می‌شود و بعد، تمام وقتش را برای هنر بازیگری می‌گذارد. احمد غلامی در شرق با او  درباره زندگیِ سیاسی‌اش به گفت‌وگو نشسته‌ است. بخش‌هایی از گفته‌های کیانیان در این گفت‌وگو را برگزیده‌ایم که در پی می‌خوانید:

 

پدر و مادرم نذر کرده بودند که اگر بچه‌دار شدند در مشهد مجاور شوند

وقتی یک‌ساله بودم پدر و مادرم به مشهد مهاجرت می‌کنند. این مهاجرت دو اتفاق خوب را رقم زد: یکی این‌که پدرم اعدام نمی‌شود، چون پدر من از نوچه‌های طیب بوده و زمان دستگیری طیب دقیقا وقتی بود که پدرم به مشهد رفته بود وگرنه تمام آن افراد را دستگیر کردند، یک‌سری اعدام و یک‌سری هم زندانی شدند. طیب و شعبان بی‌مخ دو قطب جاهل‌مسلک و مخالف هم بودند و هرکدام نوچه‌هایی داشتند. این‌ها با شاه مخالف بودند و آن‌ها طرفدار شاه. دومین اتفاق خوب این بود که مادر من را زمانی عروس کردند که طفلک هنوز بالغ نشده بود و فکر می‌کرد ازدواج عروس‌بازی است.

یعنی هنوز به لحاظ فیزیلوژیک امکان بچه‌دار شدن نداشته اما بعد که ازدواج می‌کند، طبق داستان‌هایی که خودشان تعریف می‌کنند به امامزاده داوود می‌روند تا مسئله بچه‌دار نشدن‌شان حل شود. در امامزاده داوود نذر و نیاز می‌کنند و بعد برادر بزرگم به دنیا می‌آید که نامش را داوود می‌گذارند. قرار بوده مادرم نام فرزند بعدی‌اش را دانیال بگذارد اما نُه سال طول می‌کشد تا بچه بعدی به دنیا بیاید و در این دوره دوباره فامیل می‌گویند که این زن یکه‌زاست. پدر و مادرم به مشهد می‌روند و نذر و نیاز می‌کنند و وقتی به تهران برمی‌گردند من به دنیا می‌آیم و نام مرا رضا می‌گذارند. این ‌بار نذر کرده بودند که اگر بچه‌دار شدند در مشهد مجاور شوند. پدرم کله‌پز بود و در مشهد هم کله‌پزی راه می‌اندازد که مشهور هم می‌شود. در مشهد کمتر کسی بود که به‌سمت سیاست کشیده نشود. تمام سردمداران سیاسی آن زمان، چریک‌های فدایی خلق و مجاهدین خلق مشهدی بودند. شریعتی مشهدی بود.

خیلی از جنبش‌ها هم این‌طور که می‌گویند از خراسان و مشهد شروع می‌شود. بنابراین فکر کنید یک بچه دبیرستانی در مشهد آن دوره، می‌تواند سیاسی نشود؟ می‌تواند به شرطی که اصلاً کتاب نخواند و به هیچ چیز کار نداشته باشد و مثلا دنبال کاسبی پدرش باشد. برادرم داوود، جزو روشنفکران مشهد بود و تئاتر کار می‌کرد. با چند نفر از هات بت بدون فیلتر مشهد که گرایش‌های سیاسی داشتند، گروه تئاتر پارت را درست کرد و من خیلی علاقه‌مند بودم به این گروه تئاتری بروم. در چنین جوی یک بچه دبیرستانی خودبه‌خود به ‌سمت سیاست کشیده می‌شود. از طرف دیگر من از درس‌ خواندن بدم می‌آمد چون فکر می‌کردم این درس‌ها اصلا به چه دردی می‌خورد. در دبیرستانی به نام «خسروی» درس می‌خواندم که آن زمان به «پلنگ‌خونه» مشهور بود.


مدیر دبیرستان می‌خواست من را اخراج کند، چون شر بودم و درس نمی‌خواندم. آن زمان در کلاس سوم دبیرستان در یکی از رشته‌های ریاضی، ادبی یا طبیعی باید معدل دوازده می‌آوردیم تا ادامه تحصیل بدهیم. معدل من دَه شد یعنی هیچ رشته‌ای نمی‌توانستم بروم. مدیرمان هم خوشحال شد که تو را از دبیرستان بیرون می‌کنم و از شرت خلاص می‌شوم. برادر من چون دبیر بود،‌ با یکی از دبیرها که از توده‌ای‌های سابق بود صحبت کرد و او به خاطر فعالیت‌های سیاسی برادرم دو نمره به درس ریاضی‌ام اضافه کرد که بتوانم در رشته ریاضی درس بخوانم. مدیر که مطلع شد گفت به این شرط قبول می‌کنم که از این دبیرستان بروی.

     به طرف سیاست هل داده می‌شدم

    من هم قبول کردم، اما هر دبیرستانی که می‌خواستم بروم جا نبود. برادرم من را به دبیرستان علوی مشهد برد که برادرخوانده دبیرستان علوی تهران است. آن‌ها هم گرایش مجاهدین داشتند؛ بنابراین من وارد دبیرستانی شدم که گرایشات سیاسی داشت. از هر طرف به گذشته‌ام نگاه کنم می‌بینم جوری بوده که من به طرف سیاست هل داده می‌شدم. یک دوره در سخنرانی‌های علی شریعتی شرکت می‌کردم. دو نفر از همکلاسی‌های من همان زمان مخفی شدند و به چریک‌های فدایی پیوستند که هر دو نفرشان قبل و بعد از انقلاب کشته شدند. اما هیچ‌وقت ارتباط نزدیکی با مجاهدین نداشتم. گرایشم بیشتر به این‌ طرف بود. البته در دبیرستان با مفهوم چپ خیلی آشنا نبودم و فقط می‌دانستم که مخالف هستیم، مثل خیلی از انقلابیون ایران که وقتی از آن‌ها بپرسید چرا انقلاب کردید ‌نمی‌دانند. آن‌ها فقط شاه را نمی‌خواستند و معلوم نبود چه می‌خواستند. یک جامعه آرمانی در ذهن بود که نمونه‌اش شوروی بود. آن زمان فکر می‌کردیم آن‌جا واقعا بهشت است. بعدها که یک عده رفتند و برگشتند، فهمیدیم که آن‌جا چه قتلگاهی است و سانسور چقدر حیرت‌انگیز است. این‌ها را کم‌کم متوجه می‌شدیم. ولی این‌که گرایش سیاسی پیدا کردم به خاطر این بود که در مشهد بودم.

     

    پدرم از قوم و خویش‌های هفت‌کچلون بود

    با پدرم رابطه خوبی داشتیم. او هم مثل سایر پدرهای آن زمان اصلا نمی‌دانست ما کلاس چندم هستیم؛ اما وقتی با برادرم تئاتری کار می‌کردیم که رنگ‌وبوی سیاسی داشت، حتما می‌آمد و تشویق‌مان می‌کرد. پشت صحنه می‌آمد و پشت سرمان می‌زد که یعنی گرفتم چه گفتید. چون آن زمان همه‌چیز با ایما و اشاره بود و مثل الان نبود که رک و راست حرف بزنیم. پدرم در هجده‌سالگی از کاشان به تهران می‌آید. تعدادی از اقوام پدری‌ام همه از کله‌پزهای بزرگ تهران بودند. پدرم با طیب رفیق بود و اهل زورخانه و در ضمن بزن‌بهادر هم بود. یک کله‌پزی در دروازه قزوین کنار شهرنو قرار داشت که متعلق به اقوام ما بود. جاهل‌مسلک‌های آن زمان صبح که بیرون می‌آمدند کله‌پاچه می‌خوردند و پول هم نمی‌دادند. حرفی هم اگر به آن‌ها می‌زدند شیشه‌ها را می‌شکستند. صاحب کله‌پزی به پدرم می‌گوید بیا و این‌جا را آرام کن! پدرم به آن‌جا می‌رود و چند نفر از جاهل‌ها را به قول خودشان کاردکشی می‌کنند و آن‌جا آرام می‌شود. چند سال قبل طراحی صحنه فیلمی به نام «مهریه بی‌بی» از اصغر هاشمی را به عهده داشتم. قهوه‌خانه‌ای قدیمی لازم داشتند که پرده‌های نقاشی داشته باشد و شمشیر و سپر و کلاه‌خود به در و دیوارش آویزان باشد. طرف‌های مولوی این قهوه‌خانه را پیدا کردیم. اصغر هاشمی به صاحب قهوه‌خانه گفت قرار است فیلم‌برداری کنیم که قبول کرد. فردا که من رفتم گفتم: «وقتی قرار است فیلم‌برداری کنیم شما این‌جا نشسته‌اید و دوربین این‌جا است، پشت سر شما پرده‌ها دیده نمی‌شوند چون خیلی بالا هستند، کلاه‌خود و شمشیر و سپر هم خیلی بالا است.» گفت: «حالا چه‌کار کنیم؟» گفتم: «باید این‌ها را پایین بیاوریم.» فحشی اساسی به من داد و پرتم کرد بیرون. گفتم: «تو می‌دانی من بچه چه کسی هستم؟» یکدفعه ساکت شد. گفتم: «بچه حسین تهرونی‌ام. از قوم و خویش‌های هفت‌کچلون بودند که الان هم چلوکبابی دارند.» به من گفت: «بنشین.» من را نشاند و رفت یک پیر خسته‌ای را آورد که سبیل‌های بلندی داشت و از بس سیگار کشیده بود سبیل‌هایش زرد شده بود. پیرمرد گفت: «تو بچه حسین تهرونی هستی؟» گفتم: «بله.» گفت: «بگو ببینم چه کسی بوده؟»

    شروع کردم تعریف کردن که «یک حاج غلامی بود که صاحب کله‌پزی بود و... » گفت: «بسه»! رو کرد به صاحب قهوه‌خانه و گفت: «راست می‌گوید.» و بعد رفت. مثل فیلم‌های اسکورسیزی بود. صاحب قهوه‌خانه گفت: «خیلی خب حالا می‌گویی چه‌کار کنیم؟» گفتم: «این‌ها را بیاور پایین.» گفت: «نوکرتم هستم»! و چند نفر را صدا کرد و گفت: «به آقا رضا کمک کنید.» آخرش هم خیلی احترام گذاشت. پدر من این‌ تیپی بود. ولی مدل سیاسی بودن آن‌ها با مدل ما که درس ‌خواندیم فرق داشت. زمان قاجار لوطی‌ها یک محله را می‌چرخاندند و می‌گفتند این محله فلانی است و کسی جرأت نداشت در آن‌جا دزدی کند. این سنت همین‌طور ادامه داشت و پدر من متعلق به این دوره گذار بود. بعد هم که به مشهد آمده بود طبق قصه‌ای که تعریف می‌کنند، جاهل‌های مشهد باید اذن ورود می‌دادند. او با دو نفرشان که یکی‌شان غلامحسین پشمی و دیگری هم پرویز سرخه یا چیزی شبیه این بود، جلوی ساختمان چهارطبقه مشهد قرار دوئل می‌گذارند. آن زمان این اولین و تنها ساختمان چهارطبقه مشهد بود که قبل از انقلاب خرابش کردند و خیابانی باز کردند به نام دروازه طلایی یا خیابان خسروی. به‌ هر حال با این دو نفر دعوا می‌کند و یک نفر را با کارد می‌زند، با همان مدل خودشان که طرف نمیرد و فقط روده‌هایش بیرون می‌ریزد. نفر دوم هم قبول می‌کند که اذن ورود بدهند و می‌شود جزو بزن‌بهادرهای مشهد.

     

    شروع به خواندن درس طلبگی نزد آقای ابطحی کرد

    [برادرم داوود] اوایل به‌ طور کلی سیاسی بود، بعدا او هم به چریک‌ها گرایش پیدا کرد. آن دو نفر دوستی که گفتم مخفی شدند و عضو چریک‌ها بودند، درواقع عضو گروه تئاتر ما هم بودند و چند نفر دیگر از بچه‌ها هم بودند که سمپات‌ چریک‌ها بودند. زمانی که آن‌ها مخفی و عضو چریک‌ها شدند،‌ سال بعدش من دیپلم گرفتم و به تهران آمدم و دانشجو شدم. آن زمان کلاس چهارم دبیرستان بودم. آقای محمد بهشتی از هامبورگ به مشهد آمده بود و از مشهد به تهران آمد. در مشهد که شهر کویری است، زمان نوجوانی تابستان‌ها در حیاط می‌خوابیدیم و من همیشه به آسمان زل می‌زدم و فکر می‌کردم ته این کجاست.

    نظرات 0 + ارسال نظر
    برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
    ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد